نمی دونم چه حکمتی هست که اعتقادِ شدیدی به از هر دست بدی از همون دست می گیری دارم. شاید دلیلش این باشه که بعد از هر اتفاقی، خیلی زود اتفاقات مشابهی میفته که اعتقادمو به این ضرب المثل قوی تر می کنه. مثلا کافیه که یه ماشین یهو از تو پارک بزنه بیرون و من براش بوق بزنم، قشنگ تو خیابونِ بعدی که ماشین رو پارک می کنم و بعد از انجام دادن کارم قصدِ بیرون اومدن از پارک رو دارم یه ماشین دیگه بوق ن از کنارم رد می شه.

مثال زیاد هست و آخریش همین چندروز اخیر رقم خورد. ماجرا از جایی شروع شد که کلی با همسر صحبت کردم تا دست به قلم بشه و براش یه دفتر گل گلی هم هدیه خریدم که هر چه می خواهد دل تنگش بنویسه. تا مدّتی جای دفترش ثابت بود و ت نمی خورد تا این که این هفته دیدم جاش تغییر کرده. شیطون رفت تو جلدم و بازش کردم و با یک صفحه نوشته روبرو شدم. خوشحال شدم که استارت کار رو زده، قسمتی از متن رو خوندم و بعد هم رفتم کنار خودش و جلوش بقیه متن رو خوندم. چندبار اصرار کرد که نخونم ولی بالاخره راضی شد و همه متن رو خوندم. اولین متنش مثل یه گلایه بود، انگار از کسی رنجیده بود که به اشتباه قضاوتش کرده بود و در موردش فکرِ بدی کرده بود. دیگه کنجکاو شدم که بدونم قصه چی بوده و هر طوری بود از زیر زبونش کشیدم که از این قسمت می گذرم. نوبت به من رسیده بود تا دلگرمش کنم و بهش انگیزه بدم. یاد ماجرای حضرت ابوالفضل افتادم که وقتی امان نامه رو بهش دادن چقدر عصبانی شد و می گفت که اونها در من چی دیدن که به خودشون جرات دادن به من امان نامه بدن؟!؟ هر طوری بود بهش فهموندم که تو هم چون چنین چیزی رو هرگز در خودت نمی بینی خیلی دلخور و عصبانی شدی امّا جای شکر داره که حداقل تونستی قطره ای از حس حضرت ابوالفضل رو درک کنی. خدا رو شکر تاثیر هم گذاشت و حس بهتری پیدا کرد.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مطب تخصصی ایمپلنت و اورتودنسی پاسداران از همه جا طراحي سايت کلیدواژه برای مدیران سایتها عیادة هلیا المتخصصة للبشرة و الشعر و التجمیل فروش میوه تازه گروه تلگرام دیوار تهران فروشگاه اینترنتی 20 Parnell