ماه های بهمن و اسفند جزو ماه های شلوغِ کاریِ ما هست، بهرحال بازار پوشاک توی این دو ماه رونق بیشتری می گیره و از اون طرف کار ما هم بیشتر می شه. طی خریدی که صاب کارم از تهران داشت توی این چند روز اخیر کلی بار اومده و حسابی گرفتار هستیم (خدا رو شکر)، امّا بهرترتیب آدمی هرچقدر هم که در خلوت و آرامش به خودش قول بده که توی شرایط سخت، روی رفتار و کردارش کنترل داشته باشه وقتی شرایطش برسه به ضعف خودش پی می بره.
دیروز با وجود این که چند کیسه داخل بود صدای زنگ شنیده شد و آقای بابکی راننده باربری با یه ماشین پر از گونی اومد، گفتیم اول گونی های داخل رو یه نظمی بدیم که گونی های جدید راحت تر جا بشن کسی هم نبود و فقط من و رضا بودیم. سه گونی بود از یک تولیدی که قرار شد اونها رو بذاریم روی هم اما حجم هر 3 با هم تفاوت داشت و چون معمولا گونیِ بزرگتر رو می ذاریم زیر و بعدش هم به ترتیب گونی های کوچیکتر. یک لحظه مکثی کردم تا دقیق مشخص بشه کدوم بره زیر، همزمان رضا هم گوشه ی یکی از گونی ها رو گرفته بود و منتظر بود که من برم کمکش، شاید چند ثانیه ذهنم مشغول حساب و کتاب برای جابجاکردن گونی ها بود که رضا یهو دادش در اومد و گفت اصلا من دیگه دست نمی زنم و خواست بره بیرون. من هم دلخور شدم و آستین لباسش رو گرفتم که نره ولی اون رفت و توی اون لحظه حسابی دوتامون داغ کردیم. قشنگ احساس می کردم که از عصبانیت، قلبم داره از تو سینم در می شه!! رضا رفت و با آقای بابکی بار رو خالی کردن و من هم داخل یه نفره گونی های سنگین رو مطابق با سلیقه خودم، جاشون رو تغییر دادم.
ادامه مطلب
درباره این سایت