چندروزی بود که متوجّه شدم شیرِ آبِ توالت انبار چکه می کنه اون هم نه چکه ی کم بلکه یکم از کم بیشتر! دلم می سوخت ولی لوازم ساختمانی نزدیکمون نبود که پیاده برم بگیرم. ماشین هم بود البته، امّا درگیریِ کار اصلا بهم فرصت نمی داد برم مغزیِ شیر آب بگیرم (شما بگو تنبلی و دیگر هیچ). دوستم رفت بیرون و بهش چندبار تاکید کردم که وقتی خواستی برگردی حتما یه مغزی هم بگیر. رفت و برگشت منم درگیر کار بودم فقط ازش پرسیدم خریدی؟ گفت نه توی مسیر نبود که بخرم. یکم دلخور شدم امّا حداقل کاری که از دستم بر میومد بستن کنتور آب بود که همین کار رو هم کردم. خلاصه هردومون رفتیم دور کار خودمون تا این که شب شد و رضا رفت مرخصی!
موقع خواب بود که یهو یادم افتاد ای داد بیداد حتما بعد از من کنتور آب رو باز کردن و الان هم شیر داره چکه می کنه، یه دل می گفت برو طبقه پایین و کنتور آب رو ببند یه دل که خیلی قوی تر هم بود گفت تو این سرما بخوای دو سه تا قفل رو باز کنی تا برسی به کنتور آب و بعد بیای اون هم ساعت دوازده شب حوصله داری؟ دیدم حرف دل دوم منطقی تره اما خواستم وجدان خودم رو آروم کنم پس باید دنبال راه حل می گشتم، رسیدم به گپ و گفت با خدا :) توی رخت خواب با خدا حرف زدم. گفتم خدایا ببخشید واقعا حوصلم نمی شه برم پایین تو این سرما خودت منو ببخش ولی قول می دم چند روز خیلی کم آب مصرف کنم که جبران هدررفت آبی که امشب می شه رو بکنه.
ادامه مطلب
درباره این سایت