اخیرا کتابِ خانه ای با عطر ریحان که روایتگر زندگی شهید محمدهادی ذوالفقاری هست رو تموم کردم ، کسی که این شهید بزرگوار رو از ترک تحصیلی به مسجدی شدن ، طلبگی و در نهایت شهادت می رسونه عزیزی هست بنام سیّد علیرضا مصطفوی که بخاطر بیماری به رحمت خدا می ره ! داغ سیّد علیرضا خیلی محمدهادی رو اذیت می کنه بطوریکه بارها لابلای متن کتاب این سنگینی و سوز دل حس می شه .
اما کنجکاو شدم برم سراغ کتاب زندگی سیّد علیرضا . کسی که شهید نشده اما واقعا سبک نگاه و زندگیش ذره ای از شهدا کم نداره و واقعا فکر می کنم اسم همسفر شهدا مناسب ترین عنوان برای کتابش هست .
بگذریم ،، چیزی که بنده رو به نوشتن این مطلب مجاب کرد فعالیت های خالصانه و تحویل گرفتن بچه های مسجد بود ، بطوریکه مثل شهید ابراهیم هادی خیلی ها رو با رفتار و منِش خودش جذب هیئت و مسجد می کنه وقتی داشتم کارهایی که برای مسجد و بچه ها انجام می داده رو می خوندم داغ دلم خیلی تازه شد ، منی که در سنین دبستان عضو بسیج مسجداهرا بودم و بخاطر رفتن مسئول بسیج و راحت نبودن با مسئول جدید برای مدّتی قید بسیج رو زدم .
تا این که گذشت و دوباره دلم هوای بسیج کرد ، از قضا روزی که رفتم بچه ها هم مشغول بازی پینگ پنگ بودن - بازی که همیشه دوستش داشتم و دارم - و رفتم که با اونها بازی کنم راکت به دست نشده بودم که یکی از افرادی که نمی شناختم به مسئول بسیج گفت این که عضو بسیج نیست من هم کارتم رو نشونشون دادم و گفتن که این اعتبار نداره و تو نمی تونی بازی کنی !! دلسردی و حس بدی که شاید 10 سال پیش در من ایجاد شد باعث شد که برای همیشه قید بسیج و بسیجی رو بزنم .
و الان چقدر حسرت خوردم که چرا مسئول بسیج تنها به خاطر یک اعتبار من رو از اونجا طرد کرد چقدر دوست داشتم یکی مثل سیّد علیرضا می بود و سرِ کوچکترین مسئله باعث دلسردی من نمی شد خدایش بیامرزد .
درباره این سایت